حرف دل – عیادت یا کنجکاوی؟

یه روزایی که مامانم حالش خوب نبود، تلفن زنگ می‌زد و ما با دل‌شوره به هم نگاه می‌کردیم. نه فقط برای حال مامان، برای اینکه نکنه کسی بخواد بیاد و ما هنوز لباسای خشک نشده‌مون رو از روی بند جمع نکرده باشیم. یا اتاق یه‌کم بهم ریخته باشه. یا مامان حالِ نشستن و لبخند زدن نداشته باشه.

خیلیا میان عیادت. ولی همه‌شون برای دل‌سوزی نمیان. بعضیا میان ببینن چه خبره. ببینن حال مریض چقدر وخیمه، ببینن خونه‌ت مرتبه یا نه. یه نگاه به چشمای مادر می‌ندازن، یه نگاه به سینک ظرف‌شویی، یه نگاه هم به دل آدم. و بعد می‌رن، بی‌اینکه بدونن چه باری گذاشتن روی دوش یه خانواده خسته.

ما هیچ‌وقت ناراحت نبودیم که کسی بیاد حال مامان رو بپرسه. ولی دلمون می‌خواست اگه میان، با دل بیان. نه با قضاوت. نه با ذهن پر از حرف. عیادت یعنی سبک‌تر کردن دلِ یه آدم مریض، نه سنگین‌تر کردن حال و هوای خونه.

مامان هنوز هم با همون آرامش قدیمش زندگی می‌کنه. با لبخند، با صبوری. و ما هم یاد گرفتیم بعضی تماس‌ها رو جواب ندیم. یاد گرفتیم گاهی اجازه ندیم هر کسی بیاد توی دنیای کوچیک‌مون. چون بعضی وقتا، مراقبت از حالِ خودمون و عزیزمون، مهم‌تر از تعارفه.

بعضیا بعدش گفتن: “شما دلتون نمی‌خواد کسی بیاد خونتون… شما بی‌محبتین.”
اما ما یاد گرفتیم که اینم مثل خیلی از زخمای دیگه، فقط یه جمله‌ست.
یه زخم زبون دیگه که روی زخم‌های قبلی جا خوش می‌کنه.
مهم نیست. ما دیگه خودمون رو قانع نمی‌کنیم که هر کسی که لبخند می‌زنه، لزوماً دلسوزه.

گاهی باید انتخاب کنی: راحتی و آرامش عزیزت، یا نظر بقیه؟
ما انتخاب‌مون رو کردیم.